بارها برات نوشتم ولی هیچوقت ندادم که بخونی.این یکی رو هم شاید نخونی!!!
الان که مینویسم.نه هر وقت که یادت می افتم قلبم فشرده میشه.خیلی دلم برات تنگ شده. همه عادت کردن که از بی وفایی و جور یار شکوه کنن.ولی من دوستت دارم.
من خیلی بدم ولی تو رو دوست دارم.تو رو خیلی اذیت میکنم. ولی دوستت دارم. غر غر میکنم. ولی دوستت دارم.
مضطربم ولی دوستت دارم.
ازت کلی انتظار دارم که براورده نمیشه! ولی بیشتر دوستت دارم.
اینجا احساس دلتنگی و غریبی میکنم! ولی دوستت دارم.
سفر رو دوست دارم. ولی این سفر رو که به خاطر تو میام آرامشم رو به هم میزنه!ولی بازم دوستت دارم.
خیلی مسخره اس که آدم جایی برای نوشتن درست کنه و هیچوقت نتونه حرفش و بنویسه.
من سالها قبل مینوشتم.تمام خلوتم رو.اما از زمانی که کسی رو تو خلوتم راه دادم دیگه ننوشتم. نمیدونم شاید فکر میکردم حالا که یک نفر رو دارم نیازی به نوشتن ندارم!
شاید هم فکر میکردم نکنه او نوشته هام رو بخونه و یه فکر هایی در مورد من بکنه! (چیزی که الان هم ازش میترسم.)اما باید بنویسم.آخه بعضی چیز ها هست که به هیچ کس نمیشه گفت.اینقدر رو دل آدم سنگینی میکنه که بعضی وقتها دم و بازدم هم سخت میشه.قبلا فکر میکردم که دوستانی دارم که میتونم باهاشون درد دل کنمو یک کم سبک بشم.ولی حالا فکر میکنم که هیچ کس هر قدر هم نزدیک نمیتونه یه گوش شنوا باشه. خیلی وقتا که مشکلی پیش میاد تلفن و بر میدارم و به دوست قدیمی که گذشته مشترکی با هم داریم زنگ میزنم که باهاش درددل کنم اما یه حسی مانع میشه. لزومی نداره او رو ناراحت کنم؟؟؟؟دردت رو برای خودت نگه دار!!!نمیدونم شاید بزرگ شدم که اینطوری فکر میکنم؟
شایدم دوستان به قدری مشغول زندگی خودشون هستن ........که.......حالا بازم سعی میکنم که بنویسم.