namehaye23

letters

namehaye23

letters

حدود یک هفته پیش بود. بعدازظهر.هوا هنوز اینقدر گرم نبود.

طبق معمول شام رو زود درست کردم و اومدم نشستم سر کتاب. تازه داشتم گرم میشدم و کلمه کلمه درس رو میگذاشتم تو مغزم که تلفن زنگ زد! فکر کردم تویی که زنگ زدی با هم بریم قدم بزنیم.اما شماره تو نبود...ولی شماره آشنا بود و شناختمش.الو رو که گفتم دیدم صداش گرفته.گفت.

-نسیم جون تو دستگاه کنترل فشار داری؟

-نه!چیزی شده؟

-از صبح سردرد و حالت تهوع دارم. دانشگاه هم نتونستم برم.نمی تونم بلند شم...فکر کنم فشارم پایینه.قبلا هم اینطوری شدم که رفتم دکتر و سرم وصل کردم....

-چیزی خوردی؟

-آره !کمی...

-پس من الان میام با هم بریم دکتر.

-نه! نمی خوام برم دکتر. کم کم خوب میشم .فقط می خواستم بدونم فشارم چنده؟ خداحافظ.

تلفن و که قطع کردم نشستم سر کتاب ولی دیدم حواسم جمع نمیشه.به تو زنگ زدم نبودی...آماده شدم. بهش زنگ زدم که میام پیشت.کمی از شام و مواد خوراکی دیگه برداشتم و رفتم بیرون... وسط راه یادم افتاد که ممکنه تو زنگ بزنی ونگران بشی...دوباره برگشتم و بهت ای میل زدم .بعد رفتم .

رنگ صورتش پریده بود .زیر چشماش هم حسابی پف کرده بود. نمیدونم به خاطر خوابیدن بود یا گریه!کمی پیشش نشستم .مایعات بهش دادم کم کم بخوره.یه سری معاینات نورولوژی که ته مغزم بود رو انجام دادم .سردردش تیپ استرسی داشت. بهش یه مسکن دادم و باهاش حرف زدم. میگفت قبلا دکتر رفتم وکلی آزمایش و ...انجام داده. بهم گفته افسردگی! داری. ولی من نمی خوام دارو بخورم...

یکی دو ساعتی پیشش بودم و کلی حرف زدیم! رنگ گونه هاش بهتر شد .میگفت سرش هم بهتره!دیگه داشت شب میشد و من باید میرفتم خونه.

تا صبح فکر میکردم که ارزش داره که آدم سلامت روحی و جسمی اش رو به خاطر درس خوندن توی یه کشور دیگه به خطر بیندازه؟ حالا شاید بعضی رشته ها فقط خاص اینجا باشه! اما خیلی هاش رو تو ایران هم میشه خوند.

البته خیلی مساءل دیگه مثل راحتی کار و در دسترس بودن منابع و راحتی های فکری تو اینجا و دوری از خانواده . نداشتن همزبون و.... خیلی چیزهای دیگه هم  هستن!!!!

من که هنوز جوابی ندارم.

بعضی وقتا بد جوری نیاز دارم که بنویسم اما نمیشه مثل دیشب...الان هم مثلا وقت استراحتمه!!!!!

تو ۱۰ دقیقه ای که باید استراحت میکردم(که الان شد نیم ساعت) .غذا گذاشتم و به یه نفر زنگ زدم که نبود .بعدش هم  به دو سه سایت خبری سر زدم و جواب پیغامهای الهام رو دادم .فعلا هم که اینجام...

خیلی حرفا دارم .فعلا اینو بگم...

من میبینم ترک کردن خیلی سخته...از وقتی تصمیم گرفتم که جدی درس بخونم!!!دارم بعضی کارها رو ترک میکنم. ولی با اینکه تو ترک کردن دیدن تلویزیون موفقم هنوز به طور رضایت بخش درس نمیخونم...یهو میبینم ۳-۴ ساعت گذشته ومن فقط دو صفحه خوندم..پس بقیه وقتم رو چکار میکنم؟؟؟

نمیدونم این کتاب پوست رو چجوری ببندم جلوی چشمم(اون که هست) نه !بذارمش تو مغزم.

ساده

سادگی و یکرنگی و مهربانی و را به نشانه حماقت انسانها نگذاریم!

*ساده باشیم.

ساده باشیم چه در باجهء بانک چه در زیر درخت.*

                                                       (سهراب)