namehaye23

letters

namehaye23

letters

گربه!

امروز دلم به حال گربه های اینجا هم سوخت!تا حالا فقط به سگها دقت کرده بودم. معمولا با صاحبان (بیشتر) پیر خودشون قدم میزنند وگردنشون با ریسمان یا طنابی به دست اونهاست.وقتی دلشون میخواد که جایی .کنار سبزی و گلی وایسن یه دفعه اون ریسمانه و در نتیجه گردنشون کشیده میشه!البته این جماعت بدجوری صبورند. این پیرمردا و پیرزنها که دیگه نگو...میبینی که چند دقیقه گوشه پیاده رو می ایستن تا سگه لذتش رو ببره! اما همچنان اون گردنه در اختیار یک انسانه!

مقوله گربه ها کمی متفاوته! یعنی گردن دست کسی نمیدن.اما اون صاحبداراشون.یه گردن بندی .نشونی چیزی دارن.(لازم به ذکره که اینجا من تا حالا گربه بی نشون ندیدم).اما این سلاطین گربه اجازه دارن بدون صاحبشون هم در کوچه و خیابون ظاهر بشن. امروز من چهار مورد گربه دیدم که هر کدوم نظرم رو یه جوری جلب کردن!

اولیش گربه ای بود که پشت پنجره طبقه سوم یه آپارتمان نشسته بود و درختا رو نگاه میکرد.آدم احساس میکرد که الان آرزو میکنه بپره رو اون شاخه.

دومیش گربه ای بود که از فرصت استفاده کرده بود وتا پنجره رو باز دیده بود اومده بود اینور شیشه. ولی تو پریدن تردید داشت . هی دل دل میکرد.(البته طبقه اول بود!)آدم احساس میکرد که یادش رفته قبلا از این ارتفاع ۱-۱.۵ متر چه راحت میپریده!

داشتم از یه خیابون دیگه ای رد میشدم که دیدم خانم پیری از پشت نرده های حیاطش به یکی میگه! بیا ! زود باش. الان ماشین میادا...بیا! طوری صدا میزد که من از دور فکر کردم یه بچه ای ۳-۴ ساله اونور وایساده. نزدیکتر که شدم دیدم یه گربه ملوس با ناز و عشوه هی تو پیاده رو اونور بالا و پایین میره و گاهی به پیر زنه نگاه میکنه!این هم سومیش!

نزدیک خونه  شده بودم که چهارمی رو دیدم اون هم اومده بود اینور پنجره. ولی دیگه هیچ گربه عاقلی فکر پرش از طبقه پنجم رو نمیکنه!بی خیال نشسته بود و دستاش و لیس میزد!

هی ...من امروز چقدر گربه دیدم!فکر کردم ما آدما هم بعضی مواقع همین رفتارها رو داریم

وقتی شرایط انجام کاری ازمون گرفته میشه. میشینیم و حسرتش رو میخوریم.

وقتی بر حسب اتفاق شرایط به دست میاد!در داشتنش تردید میکنیم!

گاهی چیزی رو که به دست آوردیم به خاطر دیگران ممکنه از دست بدیم.یا شایدم شجاعتش رو نداریم که بقیه راه رو تنهایی بریم!

بعضی وقتا هم بدون هیچ تلاشی وحتی فکری راجع به آنچه می خواستیم به اینچیزی که داریم خو میکنیم! 

شلمان

من یه شلمان دارم.(امان از این الفبای فارسی! با کسره شین تلفظ شود!) البته بگم ها خیلی با شلمان تو بامزی فرق داره. ولی خوب شلمان منه.

یکی از اون موجودات جذاب خلقته.

زنگ خوابش که میزنه...سریع میره تو تختخوابش .میگم مگه خوابت میاد ؟ یا فردا که تعطیله! میگه نه ..اما دیگه موقع خوابه!!!

زنگ شامش میخوره! میگم مگه گشنته؟میگه نه ! اما وظیفه دارم الان بخورم.!!!!! حالا من هی میشینم از کیلو کالری و تعریف وزن نرمال و... براش قصه میگم!!!هوم .... تازگیها میگه من تازه فهمیدم انرژی واحدی به نام کیلوکالری داره!حالا که بخاطر انجام وظایفمون! یه ۸۱۰۰۰-۱۰۰۰۰۰ کیلو کالری انبار کردیم! 

حالا این شلمان من بعضی وقتا از نظم  اینجا شکایت میکنه!

 

رویا... خاطره...

از من چه می خواهید؟ دست از سرم بردارید.بگذارید نفس بکشم!

آهای رویاها ! که هر شب و روز  وجودم را پر میکنید.ای خاطرات خاک گرفته! بگذارید من در اکنونم نفس بکشم.زندگی. نفس...

میدانم که باید باشید تا رو به جلو قدم بردارم .با شما هستم ای خیالات زیبا!

میدانم باید باشید تا یادم نرود چگونه راهم را روشن کنم.ای تاریخ کوتاه من!

اما من در اکنون زندگی میکنم...حالی که ممکنست هیجان انگیزتر از دیروز باشد و زیباتر از تمام فرداها!